به ياد حضرت مهدي (عليه السلام)


نامه

رزيتا نعمتي
به ادب خدمتتان عرض سلامي دارم
عددي کوچکم و بنده بي مقدارم
اگر از حال من غمزده جويا باشيد
خسته از دوري تان منتظر ديدارم
خبري نيست در اين شهر، فقط منتظرم
بي شما، شنبه کم ام؛ جمعه کمي بسيارم
خبري نيست در اين شهر به جز فرقت دوست
نفسي مي کشم از هجر شما - ناچارم -
دو سه روزي است دلم سوخته مي داني که!
چه بلا آمده از شعله سر نيزارم
چه شد آخر که دل نازکتان تنگ نشد
مگر اي دوست نگفتيد که مردم دارم؟!
دلتان گرچه که رنجيده شد از من، اما
مدعي نيستم اين را که گل بي خارم
«من ملک بودم و فردوس برين» (1) ... اما نه!
من محک بودم و دل بسته آن معيارم
حرف آخر به تو اين است سفر چيز بدي است
زودتر باش بيا، آينه بيدارم!

دعا کنيد که باران، به ما رجوع کند

سودابه مهيجي
سلام، فرصت فرياد! حضرت موعود!
منم .... همان که شما را کبوترانه سرود
همان که در غزلش رد پاي باران هست
همان که نام شما را گذاشت؛ عشق کبود
چه روزگار غريبي است مهربان ! .... بي تو -
غزل غزل دل تنها و تنگمان فرسود
تمام آينه ها خط به خط چروک شدند
بهار، پلک دلش را به سمت ما نگشود
شما که مخمل سجاده تان نسيم بهشت
شما که يوسف حسنيد و نغمه داوود
دعا کنيد که باران به ما رجوع کند
دعا کنيد نميريم در خزان رکود
چقدر نذر کنم شاخه هاي نرگس را؟
چقدر گريه کنم بين واژگان سجود؟
چراغ سبز خيابان نويد آمدن است
ولي هنوز کلاغان قصه هاي حسود،
اميد آمدنت را بعيد مي شمرند
که راه ها همه تنگند و جاده ها مسدود ...
اگر مزاحم اوقاتتان شدم آقا!
به جان عشق ببخشيد! بي سبب که نبود ...
در اين که سخت بزرگيد و خوب، شکي نيست ...
براي شاعر مصلوب عصر آتش و دود،
دعا کنيد بميرد به پاي عشق شما ...
کسي که يک شب يلدا، اسيرتان شده بود
براي رفتن پاييز التماس دعا
به چشم هاي خدا مي سپارمت بدرود!

هفتمين سين

رزيتا نعمتي
تو، پنجره اي بساز شيرين باشد
در باز شود آن طرفش دين باشد
معمار تويي بقيه لا مذهبي اند
پايان تمام قصه ها - اين باشد
بايد که دگر مرا بيابي ببري
ميدان خطر اگر پر از مين باشد
بي فايده است بي شما خنديدن
بگذار تمام عمر غمگين باشد
يک گوشه دامنت کنار دل ما
يک گوشه دامن تو در چين باشد
يک گوشه چشم هاي تو مي دانم
پايان قضيه فلسطين باشد
بت رفته به سامرا بيا ابراهيم
وقت است که پاسخش تبرزين باشد
اين واقعه ممکن است آقا؟ شب عيد
سين سفر تو هفتمين سين باشد

نقل آمدنت

رقيه نديري
حس مي کنند مي آيي طرح غزل که بريزند
يا نقل آمدنت را در هر محل که بريزند
حس مي کنند شکسته است قانون بتکده هامان
خشم و خروش تبر را روي هبل که بريزند
حس مي کنند بهشت است دنياي آدم و گندم
در زير پاي درختان شير و عسل که بريزند
پاييزهاي خشن را فورا به باغ بياور
اين برگ، برگ خرافه از شاخه بلکه بريزند

انتظار تو

رزيتا نعمتي
چشمان واژه مي پرد، گفتند مي آيي
با چشم بسته بشمرم تا چند مي آيي؟
من از شروع مهر بر تو منتظر بودم
گرچه بهاري، آخر اسفند مي آيي
نام تو هر چه هست در فرهنگ دل اي دوست
مثل حروف ربط از پيوند مي آيي
بوي خوشي در جامه هاي زائراني تو
همراه آنها کز سفر آيند مي آيي
«من خود به چشم خويشتن ديدم که جانم» (2) رفت
تو آخر هر بيت من هر چند مي آيي

فريادرس

رزيتا نعمتي
گنبدنشين قلب توام از قديم ها
کي مي رسي به داد دل يا کريم ها؟
ديوار صوتي دل ما را شکسته اند
بايد شکسته تر نشود اين حريم ها
آخر نبوده اي که ببيني چه مي کنند
يا بادبادک دل تنگم، نسيم ها
هل داده است تو همه هستي ام، ببين
پا را فرا نهاده ام از اين گليم ها
راضي مشو به شهر دکل هاي ارتباط
گنجشک دل قدم بزند روي سيم ها
ما آسمان بودنمان فرق مي کند
با ما نمي پرند اگر يا کريم ها
منت خداي عزوجل را که اين چنين
گنبد نشين قلب توام از قديم ها

پي نوشت :

1- حافظ.
2- سعدي.

منبع: برگرفته از کتاب اشارات - شماره 97